زندگی را فهمیدم خوابی بیش نبود...


زنــــــــــــــــــدگی،،سرگذشت درگذشت آرزوهـــــــــاست....
by : x-themes

زندگی را فهمیدم خوابی بیش نبود...
راه هموار نیست.....
تو نیستی.....
زندگی نیست....
هوا نیست...
عشق ها وارونه اند....
زیبایی نیست..
رویا ها هم نیستند....
مقصدی نیست....
امید هم نیست....
اینجا سرزمین بیکسا ن است..
که جز ....
عاشقی....
تنهایی....
نا امیدی....
خاموشی...
و...
اشک....
چیزی ندارند....
سرزمینی که جز
سیاهی و سفیدی
و بی رنگی....
ابر های بغض کرده که هیچ گاه نخواهند بارید،،،
خداحافظی...
دو دلی
طوفان های کمرنگ
،،،
و...
و
...
چیزی ندارد....
گفتم برایت که سرزمین بی کسان چنین است...  
...بودن من به تنهایی در این سرزمین کافی است ...
اشک ها ،،
تنهایی ها ،،،
دلتنگی ها،، ی من
کافی است ....
دیگر جای تو نیست....
برگرد....
جاده هم صاف نیست،،،
کوله بارت هنوز پر از غصه ها نیست
هنوز جای زیادی دارد،،،
خلاصه بگویم:
دور باش ،،،
از من،،
سرزمینم
دلم
دیگرمجالی نیست
دیگر عشقی هم نیست...
فایده ای هم ندارد،،
هیچ در اینجا نیست،،
جز،،
چشمان اشک آلودم
بغض های تنهایی هایم
دلم
""
کافی نیست؟؟؟
برگرد..
کار از کار گذشته و دیگر
عشقی هم برایم نمانده...
این بو د همان سرزمینی که تو مرا به آن
فرستادی
..همان عشقی بود که برای هم از آن قصه ها میگفتیم؟؟؟
عشق را فهمیدم!!!
پس مرگ چیست؟؟؟
پس بیکسی چیست؟؟
نابودی؟؟ بیسرزمینی؟؟ و از همه مهمتر"تنهایی؟؟؟"
جواب سوال های دلم را کی میدهی؟؟؟
"zahra"



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 12 شهريور 1392 10:40 |- exe -|

ϰ-†нêmê§